product_list_bg

داستان برند

فصل 1
فصل 2
فصل 3
فصل 4
فصل 5
فصل 6
فصل 7
فصل 8
فصل 1

شهر ژله ای مثل همیشه آرام بود.همه ساکنان برای کار آماده می شدند.این شهر در مرز بین کوه قند و رودخانه شیرین قرار داشت.دقیقاً در تقاطع پرتوهای خورشید و رنگین کمان رنگارنگ قرار داشت.به دلیل همه این عوامل، ساکنانی با اشکال و رنگ های مختلف در این شهر زندگی می کردند.

مثل همیشه و امروز صبح خورشید در حال تابیدن بود.این به ذوب شکر کمک کرد و از کوه به کارخانه شهری به نام "Minicrush" فرود آمد.این کارخانه منبع اصلی زندگی ساکنان بود زیرا تمام ژله ای که کارخانه تولید می کرد به عنوان غذا استفاده می شد.

فیل ها در کارخانه کار می کردند زیرا قوی ترین بودند.همه فیل ها لباس فرم داشتند و با خرطوم خود مایعات را از یک دستگاه به دستگاه دیگر حمل می کردند.کارگران برای رسیدن به کارخانه باید از حیاط بزرگی پر از میوه های مختلف عبور می کردند.سیب، هلو و انبه روی درختان می روید.مزارع بزرگ آناناس در سراسر باغ پخش شده است.در بوته ها توت فرنگی ها قرمز بودند و انگورها از هر طرف آویزان بودند.تمام این میوه برای تولید آب نبات های ژله ای مختلف مورد نیاز بود.

همکاران در رمپ احوالپرسی کردند.

یک فیل گفت: صبح بخیر.

دیگری در حالی که با تنه‌اش کلاه را از روی سرش برداشت، گفت: صبح بخیر.

وقتی همه کارگران موقعیت های خود را گرفتند، تولید شروع شد.فیل ها با آهنگ کار می کردند و تولید غذا برای کل شهر با رنگ کارخانه برایشان سخت نبود.یک روز یک فیل شروع به خواندن یک آهنگ کرد و بعد از آن آهنگ به یک موفقیت بزرگ تبدیل شد:

شکمم را پر خواهم کرد

با این ژله خوشمزه

من دوست دارم همه را بخورم:

صورتی، بنفش و زرد.

من دوست دارم آن را در رختخوابم بخورم:

سبز، نارنجی و قرمز.

بنابراین من این کار را با رژگونه انجام خواهم داد

چون من عاشق Minicrush هستم

آخرین دستگاه آب نبات های ژله ای آماده پرتاب می کرد و فیل آنها را با خرطوم خود گرفت.او آنها را در جعبه های بزرگ زرد رنگ بسته بندی کرد و در یک کامیون گذاشت.آب نبات های ژله ای آماده حمل و نقل به مغازه ها بود.

حلزون ها عملیات حمل و نقل را انجام دادند.چه کنایه ایاما فقط به دلیل کندی کار خود را بسیار مسئولانه انجام دادند.

و این بار یک حلزون وارد دروازه کارخانه شد.حدود سه ساعت طول کشید تا از حیاط عبور کرد و به انبار رسید.در این مدت، فیل استراحت کرد، غذا خورد، کتاب خواند، خوابید، دوباره غذا خورد، شنا کرد و راه رفت.وقتی حلزون بالاخره رسید، فیل جعبه ها را داخل کامیون گذاشت.دو بار به صندوق عقب برخورد کرد و به راننده علامت داد که برود.حلزون دست تکان داد و به سمت یک سوپرمارکت بزرگ حرکت کرد.وقتی به مغازه پشت در رسید، دو شیر منتظر او بودند.آنها هر بار یک جعبه را برداشتند و در فروشگاه گذاشتند.خرچنگ پشت پیشخوان منتظر بود و فریاد زد:

عجله کنید، مردم منتظرند.

جلوی مغازه صف بزرگی از حیوانات منتظر بودند تا آب نبات ژله ای بخرند.بعضی ها خیلی بی حوصله بودند و همیشه غر می زدند.جوان ها آرام ایستاده بودند و به موسیقی هدفون گوش می دادند.چشمانشان را تکان دادند بدون اینکه متوجه شوند چرا همه اطرافشان عصبی هستند.اما وقتی خرچنگ در مغازه را باز کرد، همه حیوانات به سرعت وارد شدند.

یکی از خانم ها گفت: "من به یک آب نبات سیب و سه تا از توت فرنگی نیاز دارم."

یکی از شیرها گفت: "شما دو انبه با طعم شیرین و چهار عدد آناناس به من خواهید داد."

بانوی فیل بزرگ گفت: من یک هلو و دوازده نبات انگور خواهم گرفت.

همه به او نگاه کردند.

او با افتخار گفت: "چی؟ من شش فرزند دارم."

آب نبات های ژله ای خود فروخته شد.هر حیوانی طعم مورد علاقه خود را داشت و به همین دلیل انواع مختلفی از آب نبات در قفسه ها وجود داشت.فیل خانم بزرگ دوازده انگور و یکی از آب نبات های هلو را برداشت.وقتی او به خانه رسید، شش فیل کوچک منتظر صبحانه خود بودند.

استیو کوچولو گفت: "عجله کن مامان، من گرسنه هستم."

خانم فیل لبخند آرامی زد و پسرش را با خرطومش مسح کرد.

او گفت: "آهسته بچه ها. من برای همه آب نبات دارم." و شروع به تقسیم دو آبنبات برای هر بچه کرد.

همه پشت میز بلند نشستند و به سمت شیرینی هایشان هجوم بردند.مادر فیل یک عدد ژله هلو را در بشقابش گذاشت و با ذوق خورد.برای این خانواده، روز مثل همیشه آرام گذشت.بچه ها در یک مهدکودک بودند در حالی که مادرشان در آن زمان سر کار بود.او در مدرسه معلم بود، بنابراین هر روز، وقتی کلاس ها تمام می شد.نزد بچه های کوچکش رفت و آنها را به خانه برد.در راه خانه برای صرف ناهار در رستوران توقف کردند.گارسون به میز نزدیک شد و منتظر سفارش شش فیل کوچولو شد.هر کدام از آنها دو آبنبات ژله ای متفاوت سفارش دادند.فیل خانم گفت:

برای من، مثل همیشه.

بعد از ناهار، خانواده به خانه آمدند.خانه ای که فیل با فرزندانش در آن زندگی می کرد به شکل تخم مرغ در سه طبقه بود.چنین فرمی همه خانه های محله را داشت.هر طبقه دو بچه خوابیده است.برای یک فیل مادر راحت ترین کار برقراری نظم در بین بچه ها بود.وقتی بچه ها تکالیفشان را تمام کردند، مادرشان به آنها گفت که دندان هایشان را بشویند و روی تخت دراز بکشند.

اما کوچولو گلایه کرد: اما من خسته نیستم.

استیو کوچولو شکایت کرد: "من می خواهم بیشتر بازی کنم."

"آیا می توانم تلویزیون تماشا کنم؟"جک کوچولو پرسید.

با این حال، خانم فیل در قصد خود پافشاری کرد.بچه ها به یک رویا نیاز داشتند و او بحث بیشتر را تایید نکرد.وقتی همه بچه ها در رختخواب دراز کشیدند، مادر به سراغ هر یک از آنها آمد و آنها را برای یک شب خوب بوسید.خسته بود و به سختی به تختش رسید.او دروغ گفت و بلافاصله به خواب رفت.

زنگ ساعت به صدا درآمد.فیل مادر چشمانش را باز کرد.پرتوهای خورشید را روی صورتش احساس کرد.دستانش را دراز کرد و از تخت بلند شد.سریع لباس صورتی اش را پوشید و یک کلاه گلدار روی سرش گذاشت.او می خواست اولین نفری که جلوی مغازه بیاید تا در صف منتظر بماند.

وقتی فقط دو شیر را جلوی مغازه دید، فکر کرد: "خوب است. جمعیت زیادی نیست."

کمی بعد، آقا و خانم خرچنگ پشت سر او ایستادند.سپس دانش آموزانی که به مدرسه می رفتند رسیدند.و کم کم کل محله جلوی مغازه درست شد.

منتظر بودند تا فروشنده در را باز کند.یک ساعت از تشکیل خط می گذرد.حیوانات شروع به نگرانی کردند.یک ساعت دیگر گذشت و همه شروع به از دست دادن صبر کردند.و سپس درب فروشگاه توسط آقای خرچنگ باز شد.

"خبر وحشتناکی دارم. کارخانه ژله سازی دزدیده شد!"

فصل 2

رئیس سانی در دفتر بزرگش نشسته بود.این دایناسور زرد رنگ مسئول امنیت این شهر کوچک بود.از آنجایی که مدام روی صندلی راحتی کارگردانش می نشست، چاق و شکم بزرگی داشت.کنارش، روی میز، یک کاسه آب نبات ژله ای ایستاده بود.رئیس سانی یک آب نبات برداشت و در دهانش گذاشت.

او از طعم توت فرنگی لذت برد.

سپس با نگرانی به نامه ای که در مقابلش بود که روی آن کارخانه سرقت منتشر شده بود نگاه کرد.

"چه کسی این کار را انجام می دهد؟"او فکر کرد.

او در این فکر بود که کدام دو مامور را برای این پرونده استخدام کند.آنها باید بهترین ماموران باشند زیرا بقای شهر زیر سوال است.بعد از چند دقیقه فکر کردن، گوشی را برداشت و یک دکمه را فشار داد.صدای جیغی جواب داد:

"بله رئیس؟"

سانی گفت: "خانم رز، من را مامور مانگو و گرینر صدا کن."

خانم رز بلافاصله شماره تلفن دو مامور را در دفترچه تلفن خود پیدا کرد و آنها را به یک جلسه فوری دعوت کرد.بعد بلند شد و به سمت قهوه ساز رفت.

سانی روی صندلی راحتی نشست و پاهایش را روی میز بالا انداخته بود و از پنجره بیرون را نگاه می کرد.استراحت او توسط دایناسور صورتی که بدون در زدن وارد دفتر شد قطع شد.موهای مجعدی داشت که در یک موی بزرگ جمع شده بود.در حالی که باسن پهنش را تکان می داد، عینک مطالعه روی بینی اش پرید.با اینکه چاق بود، میس رز می خواست زیبا لباس بپوشد.یک پیراهن سفید و یک دامن تنگ مشکی پوشیده بود.فنجانی قهوه را جلوی رئیسش گذاشت.و سپس، متوجه شد که رئیسش می خواهد آب نبات دیگری بردارد، دایناسور اصلی را به بازوی خود زد.سانی ترسیده آب نبات ژله ای را انداخت.

رز با جدیت گفت: فکر می کنم باید رژیم را حفظ کنی.

سانی زیر لب گفت: "چه کسی می گوید."

"چی؟"رز با تعجب پرسید.

سانی سعی کرد بیرون بیاید: "هیچی، هیچی. گفتم تو امروز خوشگلی."

صورت رز سرخ شد.

سانی با دیدن اینکه رز شروع به چشمک زدن به او کرد، سرفه کرد و پرسید:

"آیا با ماموران تماس گرفتی؟"

او تایید کرد: "بله، آنها در راه اینجا هستند."

اما تنها یک ثانیه بعد، دو دایناسور از پنجره پرواز کردند.آنها را با طناب بسته بودند.یک سر طناب به سقف ساختمان و سر دیگر آن به کمر آنها بسته شده بود.سانی و رز پریدند.رئیس وقتی متوجه شد که این دو مامور او هستند، احساس آرامش کرد.در حالی که قلبش را گرفته بود، به سختی پرسید:

"آیا می توانید مانند همه افراد عادی از در وارد شوید؟"

دایناسور سبز، مامور گرینر، لبخند زد و رئیسش را در آغوش گرفت.او قد بلند و لاغر بود و سرش تا کمر بود.

گرینر گفت: «اما، رئیس، پس جالب نخواهد بود.

عینک سیاهش را برداشت و به منشی چشمکی زد.رز لبخند زد:

"اوه، گرینر، تو مثل همیشه جذابی."

گرینر همیشه خندان و سرحال بود.او دوست داشت شوخی کند و با دختران معاشقه کند.او جذاب و بسیار خوش تیپ بود.در حالی که همکارش، مامور مانگو، کاملا با او مخالف بود.بدن نارنجی او با ماهیچه های روی بازوها، صفحات شکم و رفتاری جدی تزئین شده بود.جوک نمی فهمید و نمی خندید.اگرچه آنها متفاوت بودند، اما این دو مامور دائماً با هم بودند.خوب کار کردند.آنها کت مشکی و عینک آفتابی مشکی داشتند.

"چه خبر رئیس؟"گرینر پرسید و سپس به مبل کنار میز تکیه داد.

مانگو همچنان منتظر پاسخ رئیسش ایستاده بود.سانی از کنارش گذشت و به او پیشنهاد داد که بنشیند، اما مانگو فقط سکوت کرد.

سانی با ترس به انبه نگاه کرد: "بعضی وقت ها از تو می ترسم."

سپس ویدیویی را در یک بیم ویدئویی بزرگ منتشر کرد.در این ویدیو یک شیر دریایی چاق بزرگ وجود داشت.

همانطور که قبلاً شنیدید، کارخانه شیرینی سازی ما مورد سرقت قرار گرفت. مظنون اصلی جبرئیل است.سانی به شیر دریایی اشاره کرد.

"چرا فکر می کنی او دزد است؟"گرینر پرسید.

زیرا او توسط دوربین های امنیتی شکار شده است.سانی این ویدیو را منتشر کرد.

این ویدئو به وضوح نشان داد که چگونه گابریل در لباس یک نینجا به درب کارخانه نزدیک شد.اما چیزی که گابریل نمی دانست این بود که کت و شلوار نینجای او کوچک بود و تمام اعضای بدن او کشف شد.

گرینر کنایه آمیز بود: «چه پسر باهوشی.دایناسورها به تماشای ضبط ادامه دادند.گابریل تمام جعبه های آب نبات ژله ای را برداشت و در یک کامیون بزرگ گذاشت.و بعد فریاد زد:

"این مال منه! همش مال منه! من عاشق آبنبات های ژله ای هستم و همه رو می خورم!"

جبرئیل کامیون خود را روشن کرد و ناپدید شد.

فصل 3

گرینر گفت: ابتدا باید به دکتر ویولت مراجعه کنیم و او به ما مکمل های ویتامین می دهد تا گرسنه نشویم.

دو مامور در خیابان های یک شهر کوچک قدم زدند.اهالی آنها را تماشا کردند و فریاد زدند:

"ژله های ما را پس بده!"

آنها به بیمارستان شهر رسیدند و تا طبقه سوم بلند شدند.دایناسور بنفش زیبا با موهای کوتاه منتظر آنها بود.انبه از زیبایی او متحیر شد.او یک کت سفید و یک گوشواره سفید بزرگ داشت.

"شما دکتر ویولت هستید؟"گرینر پرسید.

ویولت سری تکان داد و بازوانش را به دست ماموران داد.

من گرینر هستم و این همکار من، مامور مانگو است.

انبه فقط سکوت کرد.زیبایی دکتر او را بدون حرف رها کرد.ویولت دفتر را به آنها نشان داد تا وارد شوند و سپس دو آمپول زد.وقتی مانگو سوزن را دید بیهوش افتاد.

بعد از چند ثانیه مانگو چشمانش را باز کرد.چشمان درشت آبی دکتر را دید.با پلک زدن لبخند زد:

"خوبی؟"

انبه بلند شد و سرفه کرد.

او به دروغ گفت: "من خوبم. حتماً از گرسنگی بیهوش شده ام."

دکتر اولین آمپول را به گرینر زد.و بعد نزد مانگو آمد و دست قوی او را گرفت.او با ماهیچه های او مسحور شده بود.دایناسورها طوری به هم نگاه کردند که مانگو حتی احساس نکرد که سوزن دستش را سوراخ کرد.

دکتر با لبخند گفت: تمام شد.

گرینر روی شانه همکارش نوازش کرد: «می‌بینی، پسر بزرگ، تو حتی آن را حس نکردی».

ویولت یک دایناسور قرمز را به دفترش دعوت کرد: «می‌خواهم با کسی آشنا شوی».

"این روبی است.ویولت گفت: او با ما وارد عمل خواهد شد.

روبی وارد شد و به ماموران سلام کرد.موهای بلند زردش را در دم بسته بود.او کلاه پلیس بر سر داشت و لباس پلیس داشت.او با وجود اینکه بیشتر شبیه یک پسر بچه رفتار می کرد ناز بود.

"فکر می کنی چطور با ما می روی؟"گرینر تعجب کرد.

روبی توضیح داد: "رئیس سانی دستور داده است که من و ویولت با شما می رویم. ویولت آنجا خواهد بود تا به ما ویتامین تزریق کند و من به شما کمک می کنم تا دزد را بگیرید."

گرینر مقاومت کرد: «اما ما به کمک نیاز نداریم.

ویولت گفت: پس رئیس دستور داد.

"دانستم که جبرئیل دزد در عمارت خود در کوه قند است. او سنگرها را روی کوه قرار داد تا شکر را نتوان در کارخانه پایین آورد."روبی گفت.

گرینر اخم هایش را تماشا کرد.نمی خواست دو دختر را با خود ببرد.او فکر می کرد که آنها فقط او را اذیت می کنند.اما او باید به دستور رئیس گوش می داد.

فصل 4

چهار دایناسور به سمت قلعه گابریل حرکت کردند.در تمام مدت، گرینر و روبی در حال دعوا بودند.هر چه او بگوید، گرینر در تضاد بود و برعکس.

روبی پیشنهاد کرد: "باید کمی استراحت کنیم."

گرینر گفت: «ما هنوز نیازی به استراحت نداریم.

روبی اصرار داشت: "پنج ساعت است که راه می رویم. از نیمه کوه گذشتیم."

گرینر استدلال کرد: "اگر به استراحت ادامه دهیم، هرگز نمی رسیم."

روبی قبلاً عصبانی بود: "ما باید استراحت کنیم. ما ضعیف هستیم."

"پس چرا با ما هستی اگر قوی نیستی؟"گرینر با افتخار گفت:

روبی اخم کرد و مشتش را نشان داد: "من به شما نشان خواهم داد که چه کسی ضعیف است."

گرینر گفت: «ما نیازی به استراحت نداریم.

روبی فریاد زد: "بله، ما نیاز داریم."

"نه، ما نداریم!"

"بله، ما نیاز داریم!"

"نه!"

"آره!"

انبه نزدیک شد و بین آنها ایستاد.با بازوهایش پیشانی آنها را گرفت تا از هم جدا شوند.

مانگو با صدایی عمیق گفت: استراحت می کنیم.

ویولت پیشنهاد داد و چهار بار از کوله پشتی اش بیرون آورد: «این فرصتی است تا دوز بعدی ویتامین را به شما بدهم.

به محض دیدن سوزن ها، انبه دوباره بیهوش افتاد.گرینر چشمانش را گرد کرد و شروع کرد به سیلی زدن به همکارش:

"بیدار شو، پسر بزرگ."

بعد از چند ثانیه مانگو از خواب بیدار شد.

دوباره از گرسنگی است؟ویولت لبخند زد.

وقتی همه ویتامین های خود را دریافت کردند، دایناسورها تصمیم گرفتند زیر یک درخت بمانند.شب سرد بود و ویولت به آرامی به مانگو نزدیک شد.دستش را بالا آورد و او زیر دستش آمد و سرش را به سینه اش تکیه داد.عضلات بزرگش دکتر را گرم کردند.هر دو با لبخندی بر لب خوابیدند.

روبی تختی از مقادیر زیادی شکر برای او درست کرد و در آن دراز کشید.با اینکه تخت راحت بود اما بدنش از سرما می لرزید.گرینر روی درختی نشست.او عصبانی بود زیرا روبی برنده شد.با ابروهای فشرده به او نگاه کرد.اما وقتی روبی را دید که می لرزد و احساس سرما می کند، پشیمان شد.کاپشن مشکی اش را درآورد و با آن روی زن پلیس را پوشاند.خواب او را تماشا کرد.او آرام و زیبا بود.گرینر پروانه ها را در شکمش احساس کرد.او نمی خواست اعتراف کند که عاشق روبی شده است.

وقتی صبح شد روبی چشمانش را باز کرد.نگاهی به اطرافش انداخت و دید که با یک ژاکت مشکی پوشیده شده است.گرینر به درخت تکیه داده بود.او یک ژاکت نداشت، بنابراین روبی متوجه شد که آن را به او داده است.او خندید.انبه و ویولت از خواب بیدار شدند.آنها به سرعت از یکدیگر جدا شدند.روبی ژاکتی را روی گرینر انداخت.

او گفت: متشکرم.

گرینر نمی خواست روبی متوجه شود که او را با یک ژاکت پوشانده است: "حتماً تصادفاً به سمت شما پرواز کرده است."دایناسورها آماده شدند و ادامه دادند.

فصل 5

در حالی که چهار دایناسور از کوه بالا می رفتند، گابریل در قلعه خود لذت می برد.در وان پر از آب نبات های ژله ای حمام کرد و یکی یکی غذا خورد.از هر طعمی که می چشید لذت می برد.او نمی توانست تصمیم بگیرد که کدام شیرینی را بیشتر دوست دارد:

شاید من صورتی را ترجیح می دهم.

مانند ابریشم نرم است.

من این را در زیر می گیرم.

اوه ببین زرده

سبز را هم دوست دارم

اگر می دانید منظورم چیست؟

و وقتی غمگینم،

من یک عدد ژله قرمز می خورم.

نارنجی لذت است

برای صبح و شب بخیر

بنفش را همه دوست دارند.

همش مال منه نه مال تو

جبرئیل خودخواه بود و نمی خواست غذا را با کسی تقسیم کند.با اینکه می دانست دیگر حیوانات از گرسنگی می میرند، اما همه آب نبات ها را برای خودش می خواست.

یک شیر دریایی چاق بزرگ از وان بیرون آمد.حوله را برداشت و دور کمرش انداخت.تمام حمام پر از لوبیا ژله بود.از حمام بیرون آمد و به اتاق خوابش رفت.آب نبات همه جا بود.وقتی کمدش را از آن باز کرد، یک دسته شیرینی بیرون آمد.جبرئیل خوشحال بود زیرا همه ژله ها را می دزدید و به تنهایی آنها را می خورد.

دزد چاق وارد دفترش شد و روی صندلی راحتی نشست.روی دیوار، او یک صفحه نمایش بزرگ داشت که به دوربین های نصب شده در سراسر کوه متصل بود.ریموت را برداشت و تلویزیون را روشن کرد.او کانال را عوض کرد.همه چیز اطراف قلعه خوب بود.اما سپس در یک کانال، چهار چهره را در حال بالا رفتن از کوه دید.راست شد و روی عکس زوم کرد.چهار دایناسور به آرامی حرکت کردند.

"این چه کسی است؟"جبرئیل تعجب کرد.

اما وقتی بهتر به نظر می رسید، دو مامور را با کاپشن مشکی دید.

او گفت: "آن سانی چاق باید مامورانش را فرستاده باشد. شما به این راحتی نخواهید شد."به سمت اهرم آمد و آن را کشید.دستگاه شروع به کار کرد.چرخ های بزرگ شروع به چرخیدن کردند و زنجیر آهنی را می کشیدند.زنجیر مانع بزرگی را که جلوی قلعه بود بالا می برد.قندی که روی کوه آب شده بود کم کم شروع به پایین آمدن کرد.

فصل 6

گرینر و روبی هنوز با هم دعوا می کردند.

گرینر گفت: نه، ژله توت فرنگی بهتر نیست.

روبی اصرار داشت: «بله، همینطور است.

"خیر، این نیست.انگور بهتر است»

«بله، اینطور است.ژله توت فرنگی خوشمزه ترین آب نباتی است که تا به حال وجود دارد.

"خیر، این نیست."

"بله، این است!"روبی عصبانی بود.

"نه!"

"آره!"

"نه!"

"آره!"

مانگو دوباره مجبور شد مداخله کند.بین آنها ایستاد و آنها را شکافت.

با صدایی آرام گفت: «در مورد سلیقه ها نباید بحث کرد.

گرینر و روبی به یکدیگر نگاه کردند و متوجه شدند که حق با مانگو است.بسیاری از مردم در مورد چیزهایی بحث می کنند که بی ربط هستند و این فقط مشکل ایجاد می کند.هیچ کس نمی تواند بگوید ژله توت فرنگی یا انگور خوشمزه تر است.هر کس سلیقه ای را دارد که دوست دارد.و در این بحث هر دو دایناسور حق داشتند.

ویولت با ترس گفت: "هی مردم، من نمی خواهم حرف شما را قطع کنم، اما فکر می کنم ما مشکل داریم."

همه دایناسورها به سمت دست ویولت نگاه کردند و دیدند که بهمن بزرگی از قند به سمت آنها هجوم می‌آورد.انبه یک کوفته را قورت داد.

"اجرا کن!"گرینر فریاد زد.

دایناسورها شروع به فرار از شکر کردند، اما با نزدیک شدن بهمن خود متوجه شدند که نمی توانند فرار کنند.انبه یک درخت را گرفت.گرینر پای مانگو را گرفت و روبی پای گرینر را گرفت.ویولت به سختی توانست دم یاقوت را بگیرد.شکر رسید.همه چیز را جلویش پوشید.دایناسورها همدیگر را نگه داشتند.آنها به سختی توانستند در برابر قدرت بهمن مقاومت کنند.به زودی تمام شکر از کنار آنها گذشت و به کارخانه رفت.

فیل ها گرسنه در حیاط کارخانه نشسته بودند.یکی از آنها مقدار زیادی شکر را دید که به آنها نزدیک می شود.

او فکر کرد: «این یک سراب است.

چشمانش را مالید اما شکر همچنان می آمد.

او به کارگران دیگر در جهت بهمن نشان داد: "ببین بچه ها."

همه فیل ها پریدند و شروع به آماده کردن کارخانه برای شکر کردند.

یکی از آنها فریاد زد: "یک دو جعبه ژله کافی است. آنها را به زن و بچه می دهیم."

فصل 7

ورق سفید کوه را پوشانده بود.از طریق آن، یک سر نگاه کرد.سبزتر بود.در کنار او، روبی ظاهر شد و سپس مانگو ظهور کرد.

"ویولت کجاست؟"روبی پرسید.

دایناسورها در قند فرو رفتند.آنها به دنبال دوست بنفش خود بودند.و بعد مانگو دست ویولت را در شکر پیدا کرد و او را بیرون کشید.دایناسورها بدن خود را تکان می دادند تا خود را تمیز کنند.چهار دوست متوجه شدند که با کمک یکدیگر توانستند از مشکل خلاص شوند.آنها با هم قدرت بیشتری داشتند.آنها به یکدیگر کمک کردند و با هم توانستند بر بهمن پیروز شوند.آنها متوجه شدند که این یک دوستی واقعی است.

روبی در پایان گفت: «احتمالاً گابریل فهمید که ما داریم می آییم.

گرینر گفت: ما باید عجله کنیم.

مانگو ویولت را به پشت بلند کرد و همه شتاب گرفتند.

وقتی قلعه را دیدند همه روی زمین دراز کشیدند.به آرامی به یک بوته نزدیک شدند.

گرینر با دوربین دوچشمی تماشا می کرد.او می خواست مطمئن شود که جبرئیل او را نخواهد دید.و سپس یک دزد را دید که در یک اتاق باله بازی می کرد.

او گفت: این مرد دیوانه است.

روبی در حال طراحی نقشه ای بود: «ما باید به اتاق ماشین آلات برسیم و همه شکر را آزاد کنیم.

گرینر گفت: حق با شماست.

همه عجیب بودند که گرینر با ویولت موافق بود.او خندید.

روبی پیشنهاد کرد: «مانگو، شما از شر دو نگهبان جلوی قلعه خلاص خواهید شد.

مانگو تایید کرد: «دریافت شد.

"ویولت، تو اینجا می مانی و مراقب خودت باش. اگر نگهبان دیگری ظاهر شد، علامت را به مانگو می دهی."

ویولت سری تکان داد: "می فهمم."

من و گرینر وارد قلعه می شویم و به دنبال ماشین می گردیم.

گرینر موافقت کرد.

سه دایناسور به سمت قلعه رفتند و ویولت همچنان به اطراف نگاه می کرد.

دو ماهی بزرگ چاق در دروازه قلعه ایستاده بودند.خسته بودند چون ژله زیاد خوردند.گرینر سنگریزه ای را به سمت نگهبان از بوته پرتاب کرد.والروس ها به آن طرف نگاه کردند، اما انبه از پشت به آنها نزدیک شد.یکی را به شانه اش زد.نگهبان برگشت و مانگو را دید.دایناسورهای دیگر فکر می کردند که مانگو دو نگهبان را کتک می زند، اما در عوض، مانگو با صدای خوب و نازکی شروع به خواندن کرد:

رویاهای شیرین کوچولوهای من

من شما را مانند پسرانم تماشا خواهم کرد.

شکم شیرینت را پر میکنم

من به شما یک دسته ژله می دهم.

نگهبانان با شنیدن صدای زیبای مانگو ناگهان به خواب رفتند.اگرچه برای مانگو راحت‌تر بود که با مشت به آن‌ها ضربه بزند و در نتیجه مشکل را حل کند، مانگو همچنان رویکرد بهتری را برای مشکل انتخاب کرد.او توانست بدون آسیب رساندن به آنها از شر نگهبان خلاص شود.او موفق شد از تماس فیزیکی خودداری کند و با یک آهنگ فوق العاده راه را برای دوستانش فراهم کند.

دایناسور نارنجی به دوستانش علامت داد که گذرگاه امن است.گرینر و روبی روی انگشتان خود از نگهبانان خواب آلود گذشتند.

وقتی گرینر و روبی به داخل قلعه رفتند، همه جا یک دسته شیرینی دیدند.در را یکی یکی باز کردند و دنبال اتاقی با ماشین می گشتند.بالاخره کنترل پنل را دیدند.

گرینر گفت: "من تصور می کنم با استفاده از این اهرم می توانیم شکر را آزاد کنیم."

اما جبرئیل بر در ظاهر شد و چاشنی در دست داشت.

"متوقف کردن!"او فریاد زد.

گرینر و روبی ایستادند و به گابریل نگاه کردند.

"چه کار خواهی کرد؟"روبی پرسید.

گابریل تهدید کرد: "این چاشنی به مخزن غول پیکر آب متصل است و اگر آن را فعال کنم، مخزن آب آزاد می کند و تمام شکر کوه حل می شود. دیگر هرگز نمی توانید ژله ای درست کنید."

روبی در سرش نقشه ای می کشید.او می دانست که سریعتر از یک شیر دریایی چاق است.قبل از اینکه گابریل بتواند چاشنی را فعال کند به سمت گابریل پرید و شروع به مبارزه با او کرد.

در حالی که روبی و گابریل روی زمین غلت می زدند، مانگو از بیرون متوجه شد که هیچ کس وارد نشده است. ویولت با دوربین دوچشمی اطراف را تماشا می کرد.در یک لحظه، او یک شیر دریایی سرباز را دید که به قلعه نزدیک می شود.می خواست به مانگو هشدار بدهد.او شروع به تولید صداهایی شبیه به یک پرنده عجیب کرد:

"گاا!گا!گا!»

مانگو به او نگاه کرد، اما هیچ چیز برای او روشن نبود.ویولت تکرار کرد:

"گاا!گا!گا!»

انبه هنوز دوستش را نفهمید.ویولت شانه هایش را بالا انداخت و سرش را تکان داد.او شروع به تکان دادن دستانش کرد و به سمت شیر ​​دریایی که در حال نزدیک شدن بود اشاره کرد.مانگو بالاخره متوجه شد که ویولت از او چه می خواهد بگوید.کلاه ایمنی را از روی سر نگهبان خواب آلود برداشت و ژاکت نگهبان را بر تن کرد.انبه ساکت ایستاد و وانمود کرد که نگهبان است.واروس از کنارش رد شد و فکر کرد که مانگو یکی از نگهبانان است.سر به هم تکان دادند.وقتی والوس گذشت، مانگو و ویولت احساس آرامش کردند.

فصل 8

روبی هنوز در حال مبارزه با گابریل بر سر چاشنی بود.از آنجایی که او مهارت بیشتری داشت، موفق شد یک چاشنی را از دست دزد بیرون بیاورد و دستبند را روی دست دزد بگذارد.

"من تو را گرفتم!"روبی گفت.

در این مدت، گرینر یک اهرم را گرفت و آن را کشید.چرخ ها شروع به کشیدن زنجیر کردند و مانع بزرگ شروع به بالا آمدن کرد.انبه و ویولت شاهد رها شدن تمام شکر بودند و شروع به پایین آمدن به سمت کارخانه کردند.

"آنها انجام دادند!"ویولت فریاد زد و پرید توی آغوش مانگو.

فیل هایی که در باغچه کارخانه نشسته بودند متوجه شدند که مقدار زیادی شکر از کوه پایین آمده است.بلافاصله شروع به تولید ژله کردند.آنها خوشحال بودند که ماموران مخفی آنها را نجات داده بودند.فیل اصلی حلزون را صدا کرد که برای آب نبات بیاید.حلزون به شیرها گفت که در هنگام تخلیه منتظر آن باشند.شیرها به خرچنگ گفتند که برای مقادیر جدید ژله آماده شود.و خرچنگ به همه ساکنان شهر اعلام کرد که غذا به فروشگاه ها می آید.حیوانات تصمیم گرفتند برای قدردانی از قهرمانان خود یک کارناوال درست کنند.

در خیابان ها پایه هایی با اشکال مختلف ژله نصب شده بود.محصولات مختلفی را می توان در آنجا یافت: ژله در شیشه گرد، فنجان ژله میوه، شیشه ژله ماشین، ژله خانوادگی یکپارچهسازی با سیستمعامل، ژله قلع، ژله تخم مرغ جادویی و غیره. همه ساکنان می توانستند طعم ها و شکل ژله مورد علاقه خود را خریداری کنند.

رئیس سانی و میس رز منتظر قهرمانان بودند.روبی دزد را با دستبند هدایت کرد.او را به رئیسش سپرد.سانی گابریل را سوار ماشین پلیس کرد.

"از امروز در کارخانه کار خواهید کرد. متوجه خواهید شد که ارزش های واقعی چیست و مانند همه مردم این شهر صادق خواهید بود."سانی به جبرئیل گفت.

سپس رئیس به عوامل خود تبریک گفت و به آنها مدال داد.دستور داد زیباترین ارابه را که قهرمانان را در شهر می برد، بیاورند.

گرینر به روبی نگاه کرد: "این افتخار من بود که با شما کار کنم."

روبی لبخندی زد و دستی به گرینر داد: «افتخار از آن من است.

دست دادند و هر چهار نفر سوار ارابه شدند.از آن لحظه، چهار دایناسور بدون در نظر گرفتن شخصیت‌های متفاوتشان بهترین دوستان شدند.آنها با هم کار کردند، به هم کمک کردند و حتی با هم به عروسی رئیس سانی و خانم رز رفتند.

پایان